هر راز كه اندر دل دانا باشد
بايد كه نهفته تر ز عنقا باشد
كاندر صدف از نهفتگي گردد در
آن قطره كه از دل دريا باشد
هر صبح كه روي لاله شبنم گيرد
بالاي بنفشه در چمن خم گيرد
انصاف مرا ز غنچه خوش مي آيد
كو دامن خويشتن فراهم گيرد
هرگز دل من زعلم محروم نشد
كم ماند زا اسرار كه معلوم نشد
هفتاد و دو سال فكر كردم شب و روز
معلوم شد كه هيچ معلوم نشد
هم دانه اميد به خرمن ماند
هم باغ و سراي بي تو و من ماند
سيم و زر خويش از درمي تا به جوي
با دوست بخور گر نه به دشمن ماند
ياران موافق همه از دست شدند
در پاي اجل يكان يكان پست شدند
خورديم زيك شراب در مجلس عمر
دوري دو و پيشتر زما مست شدند